نگران من نباش....

نگران من نباش...زنده ام نفس میکشم... و دلتنگی هایم را دیگر بغض نمی کنم

... میگذارم چشم هایم ببارند..


ادامه مطلب
[ یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:دل نوشته, ] [ 15:44 ] [ zahra ] [ ]
شاید صدایم زده باشد ونشنیده باشم .....

من هستم... زنده ام. نفس می کشم...

هنوز گاهی اوقات دیوانه می شوم و بی هوا به سرم می زند تمام مسیر محل کارم را تا خانه پیاده بیایم..

هوس می کنم تنها قدم بزنم... تنها گریه کنم...

تنها گوشه ای ساعت ها بنشینم و زندگی ام را مرور کنم.

اما هنوز هستم..

هنوز عاشق بارانم...

هنوز بوی اقاقیا... بوی نعنا..

بوی چای تازه دم مادرم را دوست دارم


ادامه مطلب
[ یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:دل نوشته, ] [ 15:42 ] [ zahra ] [ ]
قیــمت یه روز زنــدگی چنـده؟
 

 

راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟
تموم روز رو کار می کنیم و آخرشم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی خیری ندیدیم


شما رو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید:
قیمت یه روز بارونی چنده؟


ادامه مطلب
[ دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, ] [ 11:22 ] [ zahra ] [ ]
دوستانتون رو تنها نزارید و فراموششون نکنید ...

یه آدمایی هستن که همیشه با حوصله جواب اس ام اساتو میدن...
هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ میگن خوبم..
وقتی میبینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا میگرده,
راهشون رو کج میکنن از یه طرف دیگه میرن که اون نپره...
...
... ... همینایی که تو سرما اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمیکنن بزارن تو جیبشون...

اونایی که تو تلفن یهویی ساکت میشن
اینایی که همیشه میخندن
اینایی که
تو چله زمستون پیشنهاد بستنی خوردن میدن
همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن
اینا فرشتن ...
تو رو خدا اگه باهاشون میرید تو رابطه, اذیتشون نکنین ...
تنهاشون نزارین ؛ داغون میشن ... !!!

[ جمعه 8 دی 1391برچسب:, ] [ 18:50 ] [ zahra ] [ ]
یک نخ تنهایی، به یاد تمام دل مشغولیهایم.. !!!
یک نخ آرامش دود می کنم؛ 
به یاد ناآرامی هایی که از سر و کول دیروزم بالا رفته 
اند! 
یک نخ تنهایی، به یاد تمام دل مشغولیهایم.. 
یک نخ سکوت، به یاد 
حرفهایی که همیشه قورت داده ام، 
یک نخ بغض ، به یاد تمام اشکهای نریخته..
… کمی زمان لطفا!!! 
… … … به اندازه یک نخ دیگر؛ 
به اندازه 
قدمهای کوتاه عقربه. 
یک نخ بیشتر تا مرگ این پاکت نمانده…

[ جمعه 8 دی 1391برچسب:, ] [ 16:52 ] [ zahra ] [ ]
اگر دلت گرفته به این شماره زنگ بزن

e142 اگر دلت گرفته به این شماره زنگ بزن

 

 

اگر دلت گرفته به این شماره زنگ بزن

 

 

این روزها داشتن یک دوست خوب و آدم مطمئنی که حرف دلت را

 

بشنود، نعمت بزرگی است و باید قدر آن را دانست. آیا تاکنون فکر

 

کرده‌ایم که در اوج لحظه‌های تنهایی، چه کسی می‌تواند آرامش‌بخش

 

زندگی باشد؟

 

 

به گزارش فارس، دیروز خیلی کلافه بودم. دلم می‌خواست با یک نفر

 

حرف بزنم. داشتم توی گوشی‌ همراهم شماره آدم‌ها رو نگاه می‌کردم

 

که چشم به اسم یکی از دوستان افتاد. پیامکی زدم و گفتم دلم گرفته،

 

پاسخ داد:

 

«این که غصه نداره! به این شماره زنگ بزن، فقط نپرس کیه که نمی‌گم.

 

اگر زنگ بزنی خیلی خوشحال می‌شه، سلام من رو هم برسون».

 

اولش دو دل بودم اما دل را زدم به دریا و شماره‌ای که نوشته شده بود را

 

گرفتم. صدایی آن سوی خط گفت: «زائر گرامی! پس از عرض سلام به

 

محضر مبارک امام رضا علیه‌السلام، به روضه منوّره مرتبط خواهید شد،

 

اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی(ع).»

 

ارتباط با حرم مطهر امام رضا(ع) شماره تلفن: ۰۵۱۱۲۰۰۳۳۳۴

 

احساس می‌کرم دستانم به پنجره فولاد رضا علیه‌السلام گره خورده

 

است و حضرت از پشت شبکه‌های پنجره فولاد، دستان مرا به گرمی

 

می‌فشارد.

 

دیگر بهتر از این نمی‌شد، ذوق‌زده شده بودم! تجربه این لحظه ناب،

 

شگفتی خاصی برایم داشت و شاید آرزوی هر عاشقی باشد که بخواهد

 

عاشقانه و عارفانه با مولای خویش سخن بگوید. انگار امام رئوف داشت

 

حال مرا می‌پرسید…

 

 

این صدای من نبود که می‌آمد، صدای دلم بود که داشت با پنجره فولاد

 

ثامن الحجج علیه‌السلام درد دل می‌کرد.

 

 

یا ضامن آهو! دعا کن برایمان که دل در گرو مهر تو بسته‌ایم.

[ جمعه 8 دی 1391برچسب:, ] [ 16:43 ] [ zahra ] [ ]
امتحان بزرگ

من هم مثل شما ، مثل همه باور ندارم که دنیا ;کمتر از چند روز دیگه تموم میشه
ولی یه نکته هست که خیلی جالب و خیلی وحشتناکه ....
هیچ کس حاضر نشد کوچکترین تغییری تو رفتارش ایجاد کنه.....
هیچ کس حاضر نشد 1 درصد احتمال بده ......
همه هنوز به شکستن دل همدیگه ادامه میدیم و خودمون رو بی تقصیر میدونیم...
همه هنوز یه عالمه حرف تو دلمون مونده....
همه هنوز اونایی که دوستمون دارن رو تو انتظار محبتمون نگه داشتیم......
هنوز تو خیلی از مواقع که میتونستیم به کسی کمک کنیم کوتاهی میکنیم...
هیچ کس یه ذره از غرورش کوتاه نیومد........
و.......
نه تو این یک سال که این بحث داغ بود نه حتی تو این یک ماه و نه حتی تو این چند روز .....
مهم نیست این قضیه واقعی باشه یا شایعه ولی مثل یه امتحان بزرگ عمل کرد که ما آدما هممون گند زدیم.....

[ پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ] [ 22:52 ] [ zahra ] [ ]
سخته

 سخته
سخته بگی سخته و کسی نباشه بگه چرا؟چته؟چی سخته؟نترس من هستم
سخته سختیاتو تنهایی به دوش بکشی .
سخته وقتی میدونی سختیا با بودن یکی دیگه , دیگه سختی نیست و اون نیست .
رفت
خیلی راحت رفت
صدای قلبمم نشنید صدای خورد شدنشو
شایدم چون برگای پاییزی زیر پاش بود صدا رو نشنید
شاید دلیل نشنیدنش فریاد های من بود که میگفتم نرو
شاید چون.......
شاید.......
تو بگو دلیلشو
دلیلی داری برای گفتن؟
برای رفتن . برای شکستن یه احساس . یه باوری که ترک برداشت.....
شاید ندونستن دلیلش برام بهتر باشه
شاید اگه بدونم دیگه منتظر نمونم که عقربه های ساعت بودنمو محکوم کنن
منم میرم
همونطور که از یادت رفتم
میرم تا دیگه سنگینیه بغضامو تو گلوم تحمل نکنم
تا اون همه خاطره رو به دوش نکشم . شکستم زیر این خاطره ها
میرم تا با بستن پلکام اون صورت پاکت بهم لبخند نزنه
میرم تا تو سوکوتم صدات تو گوشم نپیچه
میرم تا انبوه گلای رز تو گلدون اتاقم لمس دستاتو برام یاد اوری نکنن
خداحافظ
برای همیشه
تا ابد

[ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:دل نوشته, ] [ 19:6 ] [ zahra ] [ ]
گفتم:"من میشم عاشق،تو میشی معشوق!"

 گفتم:"من میشم عاشق،تو میشی معشوق!"

با محبت نگاه کردی:"مطمئنی؟!"
گفتم:"حالا میبینی..."
گفتی:"من میشم عاشق،تو میشی معشوق!"
گفتم:"نگو...بهم بر می خوره ها!"
گفتی:"حالا میبینی..."

گفتیم:"حالا یا من عاشق و تو معشوق،یا تو عاشق و من معشوق...بیا شروع کنیم"
و شروع شد:
دوستت داشتم چون پشت و پناهم بودی،چون مونس قلبم بودی،چون بدون تو نمی توانستم بمانم.
دوستم داشتی چون...دوستم داشتی! به من احتیاجی نداشتی و... دوستم داشتی..
پشت و پناه نمی خواستی که من برایت پشت و پناه باشم و ...دوستم داشتی
بدون من میتوانستی باشی و...دوستم داشتی..
همیشه کمکم میکردی...دوستت داشتم.
بیشتر وقت ها خطا میکردم...دوستم داشتی.
همیشه باعث شادی دلم بودی...دوستت داشتم.
بیشتر وقت ها ناراحتت میکردم...دوستم داشتی.
همیشه نگاهم میکردی...دوستت داشتم.
هر از گاهی نگاهت میکردم...دوستم داشتی.
هر روز برایم صد تا گل و نامه و هدیه میفرستادی...دوستت داشتم.
سالی یک بار برایت یک شاخه گل میفرستادم...دوستم داشتی.
هر روز صدایم میزدی...روزی ۵ بار...دوستت داشتم.
هر روز صدایت میزدم...اما حواسم جای دیگر بود...دوستم داشتی.
دوستت داشتم چون بهت نیاز داشتم.

دوستم داشتی چون...دوستم داشتی!

یک روز ازم پرسیدی:"هنوز هم سر حرفت هستی؟"
یادم رفته بود چه حرفی!
یادم اوردی:"اینکه تو عاشقی و من معشوق!"
یادم امد ادعایم را! شرمنده شده بودم! 
این را از دستپاچگی ام فهمیدی.منتظر جوابم نبودی 
اما گفتم:" قبول...تو عاشق تری!"
با محبت نگاه کردی:"عاشق تر؟!"
شرمنده تر شدم.گفتم:" حق با تو بود... 
از اولش هم تو عاشق بودی و من ...من ... معشوق... 
خدایا! من کم اوردم!! تسلیم!

[ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:دل نوشته, ] [ 19:1 ] [ zahra ] [ ]
نتونستم براش عنوانی بزارم فقط بخونش..

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…به نظرش رسید که

همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.به این
خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.دکتر گفت: برای اینکه بتوانی
دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار
را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین


کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود.

مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.سپس با صدای
معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره

پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار
کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:داستان, ] [ 19:32 ] [ zahra ] [ ]
♥ ♥ بیا آخرین شاهکارت را ببین ♥ ♥

بیا آخرین شاهکارت را ببین

مجسمه ای با چشمانی باز
خیره به دور دست
شاید شرق،شاید غرب

مبهوت یک شکست
مغلوب یک اتفاق
مصلوب یک عشق

مفعول یک تاوان
خرده هایش را باد میبرد
و او فقط خاطراتش را نگه داشته..

بیا آخرین شاهکارت را ببین..
مجسمه ای ساخته ای به نام "من"


[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:دل نوشته, ] [ 19:31 ] [ zahra ] [ ]
دل ساده من
 
در چشمانم تنهاییم را پنهان می کنم

در دلم دل تنگی ام را

در سکوتم حرف های نگفته ام را

در لبخندم غصه هایم را

دل من چه خرد سال است ، ساده مینگرد

ساده میخندد و ساده میپوشد

دل من از تبار دیوار های کاهگلی است

ساده می افتد

ساده می شکند

ساده می میرد
[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 17:7 ] [ zahra ] [ ]
یک روز می بوسمت...

یک روز می بوسمت...
فوقش مرا به جهنم می خوانند!!
فوقش می شوم ابلیس!
آنوقت تو هم به جرم اینکه ابلیسی تو را بوسیده جهنمی می شوی!
جهنم که بیایی، آنجا پیدایت می کنم
و دور از چشم خدا، هر روز می بوسمت!
وای خدا چه بهشتی شود جهنم!!!!

[ دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:دل نوشته, ] [ 21:16 ] [ zahra ] [ ]
زیـر دوش حمّــام می‌بَـرم..............



زیـر دوش حمّــام می‌بَـرم،
بُـغـضـم را.....
میـان شُـرشُـر آبِ داغ می‌تـرکـانـم،
تا همـه فـکـر کننـد
قرمـزیِ چشمـانـم
ازدم کـردنِ حمّـام است!!!!!!
[ دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:دل نوشته, ] [ 21:15 ] [ zahra ] [ ]
داستان کوتاه

داستان طنز فرهاد و هوشنگ
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند ؛ یک روز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند ناگهان فرهاد خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فورا به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد ، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت : من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر ، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبت هاى دکتر گوش مىکرد گفت : او خودش را دار نزد ، من آویزونش کردم تا خشک بشه …

[ یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, ] [ 20:43 ] [ zahra ] [ ]
ریشه در خاک

چه نیازیست که انسان ماشین زمان بسازد ؟

وقتی می شود آهنگی را گوش کنی و به همان لحظه ها

دقیقا

 به همان لحظه ها پرتاب شوی
 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, ] [ 20:34 ] [ zahra ] [ ]
آری داستان ، داستان فقر است

پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :
بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ، آب دهانش را قورت داد خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت

برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود
 

امتحان ریاضی ثلث اول :


سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید
جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما
سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟
جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند
سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟
جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم ، بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست

معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد


سئوال : نامساوی را تعریف کنید
جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران ، اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که نباشد
سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟
جواب : همان خاصیت پول داری است آقا ،که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی
سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟
جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد


برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ، که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود

معلم ریاضی ، ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت
مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ، برگشت با صدای لرزانش فریاد زد
آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟
بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید
و پشت در گم شد

[ شنبه 18 آذر 1391برچسب:داستان,داستان فقر, ] [ 22:55 ] [ zahra ] [ ]

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

لینک باکس